ناکجاآباد
برایت از اینجا، از این سوی دنیا می نویسم. آری...
چونان جغدی شوم بر بامی تیره:
مرا بر سر همان دو راهی هائی ببین که حلقه وار پیچیده اند به هم:
یکی به سمت ایزد یکتاست و از ایزد یکتا به آنجا
آن دیگری به آنجاست و از آنجا به ایزد یکتا.
نگوئیم و نگوئید که حلقه های ایزدی شکسته است!؟!
آن تخیلهای پاک و آن ذکاوت اهورائی ات را قدر دان باش.
قوانینی است فیزیک را که روح انسانها را خرد می کند.
این روی سکه چیزی نیست. هیچ است و پوچی
من از راه رفته با تو می نویسم همسفر
باورم که پوسیده است و باورت که مستحکم است.
باورم که پوسیده است و باورت که مستحکم است.
آن روی سکه که تو می بینی دستهای لطیف کودکی است
که روزها و لحظه ها، هراس و حسرت شمارش مهربانیهای مادر است.
اما این روی سکه که من می بینم
دستهای شرمسار مادری است که طفلش را به عقاب سپرده است.
آینه تار و کدری که از چهره اش
ضعف می بارد و شرم!
مترسک مرگ تدریجی و عصیان نابخشودنی.
آنچه اینجا خون می پاشد
شمارشی معکوس از رفتن است.
آینه ای که شکسته و باوری که متلاشی شده.
چنگ زدنم بر کیبرد را سوختن مویرگ زندگی ام بدان.
اگر که می خندد، خنده اش بر همه دردهایش است.
گر اینجا صنوبر می کشد، بی شک سایه ای نخواهد داشت!
تو می دانی همچون خودش که بی باور است.
اینجا زمستان است و پیکرم یخ زده
که روزها و لحظه ها، هراس و حسرت شمارش مهربانیهای مادر است.
اما این روی سکه که من می بینم
دستهای شرمسار مادری است که طفلش را به عقاب سپرده است.
آینه تار و کدری که از چهره اش
ضعف می بارد و شرم!
مترسک مرگ تدریجی و عصیان نابخشودنی.
آنچه اینجا خون می پاشد
شمارشی معکوس از رفتن است.
آینه ای که شکسته و باوری که متلاشی شده.
چنگ زدنم بر کیبرد را سوختن مویرگ زندگی ام بدان.
اگر که می خندد، خنده اش بر همه دردهایش است.
گر اینجا صنوبر می کشد، بی شک سایه ای نخواهد داشت!
تو می دانی همچون خودش که بی باور است.
اینجا زمستان است و پیکرم یخ زده
آنجا آفتاب را میهمان باش.
خدائی است پای آن چشمان سبز که سبزه ها شسته از اوست.
تو باور نکن گر که می خندد، بر همه دردهایش است که می خندد.
کوهی شرمسار فرو رفته در شنزار....
هدیه ات را بردار و رفتن را باید، همیشه رفتن را.
مرا دیگر رازی برای ماندن نیست. زمان رفتن است.
13-8-89
ناکجاآباد-سنجد
بدرود